عکس های 3 سالگی

از اونجا که با تلگرام واینستاگرام خیلی راحت تر از وبلاگ میشه کار کرد 

وعکس ودل نوشته گذاشت جدیدا بیشتر عکس های شما رو اونجا 

میزارم ولی به زودی سعی میکنم عکسهای قشنگت رو اینجا هم بزارم

 تا آلبوم یادگاریت کامل باشه . البته که آلبوم عکس هم خونه برات 

کامل درست کردیم نازنین


                 

             


           


           


          


        

       

       


         

  میز پذیرایی تولد ( عصرانه )  




        

                                                 عید 1396


خرداد ماه 96

دخترکم امروز که می نویسم خیلی بزرگ تر شده ای 3 ساله ای 

هم صحبتم وهم راهم همیشه وهمه جا 

زیبا تر شده ای ،عاقل تر ، کامل تر و من عاشق تررررر


به جز روزمرگی  های من  همین بزرگ تر شدنت هم باعث می شود 

من کمتر برایت بنویسم چون هم دوست داری با من کامپیوتر

 بازی کنی و هم من دوست دارم بیشتر برایت وقت بگذارم  .


امسال هم در طول سال تحصیلی پیش مامانی نرگس می موندی و من

به مدرسه می رفتم. امسال اواسط پاییز باباحاجی مهران خونشون 

رو عوض کردنشبها به اصرار شما به پارک نزدیک خونه ی جدید میرفتیم 

و همگی توی پارکه نزدیکه خونه با شما ورزش می کردیم.


نوروز 96 هم شکرخدا بسیار عالی بود و خوش گذشت بهمون .


امسال برای تولدت از اونجایی که خیلی مهربونی وعاشق جشن وشادی

تصمیم گرفتیم بیشتر فامیل هارو دعوت کنیم وسالن فرهنگیان رو برای 

یه جشن عصرونه دعوت کنیم البته تاریخش کمی با تولدت تفاوت داشت

تا مهمون ها راحت تر بتونن تشریف بیارن روز 96/3/4


توی مراسم عالی همکاری کردی و خیلی به همه خوش گذشت 

احساس میکردی یه عروس واقعی شدی و با دسته گله قشنگت 

قشنگتر شده بودی و کلی رقصیدی و خوشحالی وکیف کردی . 


تم تولدت میکی موز بود ورنگه سفید قرمز که البته توی راه اندازی 

این جشنه فشنگ خیلی ها از جمله مامانی نرگس وباباحاجی مهران 

وزندایی رعنای عزیز ودایی خیلی خیلی به من وبابا امیر کمک کردند.

دسته همشون همه ی فامیلها درد نکنه که شریکه این خاطره ی 

قشنگ شدن 


آغاز تعطیلات و بیشتر بودن درکنار تو

با آمدن ماه خرداد دوباره کارمامان به اتمام می رسه و میتونیم 


بیشتروبیشتر درکنار هم باشیم . 


اولین برنامه  برای تعطیلاتمون ازپوشک گرفتن دختر عسلم 


هست چون مدتیه از پوشک خوشت نمیاد ومیخوای بری 


دستشویی.


برنامه های بعدی هم خوش گذرونی ( پارک رفتن،مسافرت،


کتاب خوندن، حرف زدن و... ) در کنارهم هستش انشاا... 

                 


دوستت دارم هوار هوار



زود بزرگ نشو مادر ...

زود بزرگ نشو مادر ... قهقهه بزن، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ،


بچگی کن . تمام هستیم آرام آرام پیش برو آن سوی سن و سال 


هیچ خبری نیست گلم .


اکنون دوسال است که آرام نوای کوکانه ات را زمزمه میکنم . 


تو میخندی و من از شوق حضورت اشک می ریزم . 


در آغوشم آرام می گیری ومن تا صبح از آرامشت آرامم.


توکه حرف میزنی آنقدر عاشقانه نگاهت می کنم


 تا چشمانم جز تو رانبینند . به زبانی حرف میزنی که 


جزمن کسی نمی فهمدش . 


کودکم عزیزم دوستت دارم و به خدا می سپارمت 


در امن ترین جای هستی 


در سایه امن خدا


خوش باش


عزیز مادر ...  تاهمیشه بینهایت « دوستت دارم »




نوروز 1395 و دوباره بودن با تو

به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم

که به دولت ِ تو هرگز  زِ  فنا ضرر نیایـــــد

همیشه بهار را دوست دارم چون فصله شکوفه هاست ،

فصله زیبایی هاست ، فصله من و توست ،

فصله روییدنه عشق وامید . فصله آمدنت را جشن می گیریم

زیباترین شکوفه ی زندگی ما

.....

 

.........

..........

خداحافظ حس ناب مادرانه

عزیزدلم مدتی بود که خیلی برای شیر خوردن بهم وابسته شده بودی

و خیلی نق میزدی و شیر خوردن بیشتر برات یه تفریح شده بود و یه عادت .

برای همین با بابا امیر و مامانی ومشورت متخصص اطفال که

زیر نظرش بودی تصمیم گرفتیم قبل از عید شمارو از شیر بگیریم .

 

هرچند اصلا دلمون نمیومد ولی باید انجام می شد. در اواخر بهمن ماه

دفعات شیر خوردنت رو با ترفندهای مختلف کم کردم و

در روز اول اسفند 94 وقتی از مدرسه به خونه اومدم وشما حسابی

شیر خوردی و خوابیدی بعد از بیدارشدنت با مامان نرگس کلی

سرگرمت کردیم و با کمک بقیه تا شب سرگرمت

کردیم که شیر نخوری شب وقتی اومدی سراغم گفتم می می اوف شده

و از اونجایی که قلبه کوچولوت خیلی مهربونه کمی ناراحت شدی

و رفتی ولی شب موقع خواب یه کم بهونه گیری کردی و

گریه می کردی و میگفتی (( می می اوف دوکتر )) یعنی

الان برو دکتر تا خوب بشی .خلاصه بعد از کلی بغل کردن و راه بردنت خوابیدی.

خوشبختانه من به علت سرماخوردگی وآلرژی سه روز استراحت داشتم

که توی این سه روز بهتر تونستم با بهونه گیری هات کناربیام و

شمارو دایم بغل میکردم تا احساس دوری نکنی.

بعد از این سه شب دیگه با قصه های من می خوابی و

کمتر شبها بیدار میشی و راحت تر می خوابی.

مثله خودم به شیر علاقه ای نداری اما من با تمام انرژی سعی می کنم

به شکل های مختلف شیر مورد نیازت رو بهت بدم .

امیدوارم به زودی به خوردن شیر علاقه مند بشی گلم

در همین روزها بود که زندایی رعنا ی عزیز هم به جمع گرم خانواده ما

اضافه شد که شما هم مثله ما خیلییییییییییی دوستش داری .

مادرانه ... دخترانه

زمان هایی هست که نمی خواهی روزها به سرعت بگذرندو

می خواهی زمان متوقف شود . این است حس وحاله

 این روزهای من ...

این روزها دلبندم بزرگ وبزرگ تر می شوی واین عطر وجودت

مرا لبریز می کند،لبریز از بودن وماندن و

من این امید را دوست دارم .

عزیزترینم ، فرزندم من با اختیار مادر شدم

تا معنیه بی خوابی های مادرانه را درک کنم ، بهشت و

آسمان و زمین من آرامش وجود توست و دیگر هیچ .

من دست کودکیت را می گیرم تا به فردای انسانیت

برسانم و هیچ منتی از من بر تو نیست . 

 

دوستت دارم ای بزرگ ترین موهبت الهی

خاطرات 19 و 20 ماهگی

عزیزم در این روزهای شیرین کلمات زیادی رو به زبون

میاری بعضی هاش کاملا درست وبعضی هم خیلی

بی ربط مثلا به خیار میگی (آقا) و ...

........

...........

هجده ماه شیرین گذشت

عزیزم  ،  مونسم فردا دقیقا هجده ماهه میشی  یعنی یک سال ونیم  

 

هست که  اومدی وبه زندگی ما روشنی بخشیدی .  

 

قشنگ ترین هدیه ی خداوندم  بی حدو اندازه دوستت دارم  

 

 

 

اولین گوشواره های ثنـــا جووووووووووووووووون

پنجشنبه دوم مهر 1394 مصادف با عید سعید قربان بود و ما  

 

میخواستیم  از بعداز ظهر چهارشنبه بریم گرمسار خونه ی  

 

بابا حمیداینا . همین که نشستیم  توی ماشین تا بریم  

 

بابا امیر که از قبل شنیده بود عیدقربان برای سوراخ کردن  

 

گوش مبارک و میمونه پیشنهاد داد شبه عیدی بریم گوشت  

 

رو سوراخ کنیم و بعد بریم  گرمسار . خلاصه با کمی ترس ولرز  

 

رفتیم به محله مورد نظر و بعد از  چندتا سوال و جواب  

 

تصمیم قطعی گرفتیم و گوشت رو سوراخ کردیم و یه جفت  

 

گوشواره کوچولو و زیبا با نگین سفید به گوشت زدیم .  

 

اولش کمی گریه کردی ولی زود یعنی همین که مطب  

 

دکتر رو ترک کردیم آروم شدی و البته خیلی هم زیباتر  

 

توی ماشین هم کمی شیر خوردی و تا مقصد خوابیدی .  

 

دوستت داریم یه عاااااااااااااااااااااااااالمه  

 

هرچی بگم بازم کمه  بوووووووووس  

 

باز هم بوی ماه مهر

با این که پاییز از فصل های زیبای خداست ولی دل من و تو رو کمی  

 

با غصه آشنا میکنه. 

 

روزهایی رو میاره که با طلوع خورشید و آغاز صبحی  زیبا من و نگارم  

 

باید ساعات اولیه روز رو از هم جدا بشیم ، من به کلاس درسی برم  

 

که چندین دانش آموز منتظرم  هستن و تو به آغوش گرم مامانی  

 

سپرده بشی . اگر چه  می دانم آغوش مادر من  برایت گرم تر و حتی  

 

امن تر است و اگرچه دیدن چشمان معصوم  پسربچه های کلاس سوم  

 

ابتدایی لذت بخشه ولی خدا میداند از آشوب قلب من  هنگام جدایی ،  

 

مخصوصا روزهایی که تو هم کمی  مانع میشوی  عزیزم .  

 

باز هم تو را به دستان خداوند و آغوش مادر عزیز و زحمت کشم  

 

میسپارم  .

 

باشد که هر دو بتوانیم قدردان این همه نعمت و محبت باشیم .  

  

  

 

 

تابستانی که خیلی زود گذشت ...

امسال تابستان با حضور دختر کوچولوی ما به طور باور نکردنی زود 

 

 و زیباگذشت .   

 

مسافرت دوم امسال ما بعد از سفر به مشهد بود که در 25 شهریور 

 

 1394بود که با خانواده مامان و خانواده عمه فاطمه مامان به شمال  

 

رفتیم  و مثل همیشه با حضور شیرین تو و به لطف خداوند مهربان  

 

خیلی خیلی خوش گذشت . 

 

شما هم که با سه تا دخترعمه های من حسابی دوست شده بودی 

 

 و بیشتر وقتت رو با اونا میگذروندی و از اونا تقلید میکردی و حسابی 

 

 با کارهای بزرگونه ای که تقلید میکردی برای ما جذاب تر شده بودی .  

 

مثلا باهاشون میرفتی توی اتاق و با لوازم اونا کرم و رژ میزدی 

 

 و وقتی می خواستیم  بریم بیرون یه کیف با خودت کشون  

 

کشون میاوردی  و هزار هزار شیرین کاری دیگه .  

 

البته از اونجا تصمیم گرفتم کیف های کوچولویی که مامانی واسه ی 

 

 سیسمونیت گرفته بود رو بهت بدم تا دستت بگیری دلبندم .  

 

دریا رو از دور دوست داشتی و اصلا نمی خواستی پاهات خیس و شنی 

 

 بشن و  فقط نگاه میکردی و با تعجب میگفتی  آپ آپ   

 

بیشتر مثله خودم از جنگل خوشت اومد تا دریا فدات شم .  

 

خلاصه بعد از سه شب برگشتیم خونه که بعد از جمع آوری  

 

وسایل سفر دیدم اصلا گوشی موبایلم  پیداش نیست هر کسی  

 

چیزی میگفت تا اینکه بعد از سه روز که سیم کارتم رو سوزوندیم 

 

 از اونجایی که عادت داری تمام کشو ها مخصوصا لباسات رو  

 

پر وخالی کنی خیلی مودبانه گوشی من رو هم از توی کشوت 

 

 به بیرون پرتاب کردی و کلی ما رو شاد کردی .  

 

اینم بگم قبلا چیزهای گم شده از توی کابینت  

 

آشپزخونه پیدا میشدن که دیگه کشوها هم اضافه شدند

 

 

 

 

 

 

ثنـــا  خانم در شهربازی  که فقط سواره وسایل خاموش میشه  

 

 

 

14 و 15 ماهگی عزیزدلمون به روایت تصویر

 

 

 

   

 

 

 

  

 

عسل خانم  این روز ها عاشق  ورزش کردن شدی و  

 

حرکات ورزشی  انجام میدی  

 

که اصلا نمیدونیم از کجا یادگرفتی خوشگلم  

اولین سفر مشهد دخترنازم = بهترین سفر مشهد ما

 

روزچهارشنبه 24 تیر  1394 به همراه خانواده مامان به سفر مشهد  

 

رفتیم . اولین سفر شما به مشهد بود که با قطار رفتیم و با وجودت  

 

تبدیل به بهترین سفر ما شد . خیلی نگران بودم که توی راه بهت  

 

سخت نگذره که خداروشکر از قطار خیلی خیلی لذت بردی و اصلا  

 

نفهمیدیم چقدر توی راه بودیم از دست شیطنت های شیرین شما

 

در حرم امام رضا (ع) هم بسیار شاد بودی و از دیدن بچه ها 

 

خیلی خوشحال می شدی و یاد گرفته بودی تا به در و دیوار نزدیک  

 

میشدی میخواستی اونجارو ببوسی

 

امیدوارم امام رضا ی عزیز  همیشه یار و یاور و  

 

نگهدارت باشه عزیز مهربانم    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برخی ویژگی های شیرین یکسالگی

درست یک هفته بعداز تولدت یه شب یکدفععه  

 

خودت بدون چسبیدن جایی بلندشدی ایستادی   

 

و وقتی خوشحالی من وبابا جون رو دیدی چند 

 

 قدمی به طرفمون اومدی و افتادی . خیلی زود  

 

 چهاردست وپا رفتن رو کنار گذاشتی وبااینکه  

 

چندین بار هم میفتادی بازهم وامیستادی و راه  

 

میرفتی تا الان که هنوز سیزده ماهگیت تموم  

 

نشده کامل حتی گاهی با کفش هم راه میری 

 

وماهم فقط ذوق میکنیم وشکرخدای مهربون.   

 

 

کلماتی که میگی : 

 

اولین کلمه : بابا   

  

بَ بَ : همه نوع خوراکی حتی آب 

 

وقتی خیلی باهات تمرین میکنم بگی آب تازه میگی : 

 

با  

 

ماما : مامان  

 

دادا : دایی ها وعمو ی عزیز وهر مردجوان دیگه     

 

دَدَ : دردر ، چی بگم که همش دوست داری بری    

 

بیرون از هر مدلی پارک، بازار و...    

 

 

نَ نَ: ننه ، عمه وخانم های دیگه  

 

 

نِ نِ : نی نی و بچه ها   

 

 

مَ مَ  

 

...............................  

 

هرکسی هرکاری میکنه مثلا خنده ، سرفه ، 

 

عطسه ،سوت و ...  فوراً سعی میکنی تکرارکنی.  

 

............................  

 

عاشق بچه ها هستی و ازدیدن هربچه ای در هرجا 

 

عکس العمل های جالب مثل زبون درآوردن و  

 

نِ نِ صدازدن از خودت نشون میدی. 

 

.........................  

 

جدیداً از حموم خوشت اومده برعکس قبلاً و عاشق  

  

آب بازی شدی حتی یکبار وقتی بابا امیر حموم بود 

 

رفتی پشت در و اونقد در زدی تا باهاش رفتی حموم  

 

 

 و آب بازی ( بدون آمادگی و هماهنگی مادرت )  

 

 .........................  

 

تعداد دندون ها :  8 تا که 4 تاش بالاس و 

 

 4 تا هم پایین

 

 

خلاصه عزیزم روزهاولحظه های خیلی شیرینی 

 

داری واسمون میسازی و  

 

          امیدوارم درپناه خداوند همیشه وهمه جا 

       

                    ایمن باشی وسربلند

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

   

 

 

 

 

ثنــا خانم آماده برای خرید کردن از فروشگاه 

 

 

  

 

در حمام در حال آب بازی کردن

 

تولد یکسالگی ات مباررررررررررررررررررک

یک سال پر از خنده وشادی گذشت ، یک سال


پر از نگرانی های مادرانه و پدرانه گذشت .


برای ما باورش سخت است اما دخترک ما


یکساله شد .



از همین اولین سال زندگی ات برایت از مهرآفرین


      لبی همیشه خندان ، دلی همیشه خوش ،


               تنی سالم ، قلبی مهربان


          و آینده ای نیک وروشن خواهانم . 



دخترم جشن تولد یکسالگیت مصادف شده 


بودبا عید مبعث و ما به عروسی یکی از


فامیلهای مامان دعوت شده بودیم برای همین


خیلی سرمون شلوغ بود ونتونستم به موقع


برات بنویسم که جشن تولدت رو بعدازظهر 24


اردیبهشت در گرمسار منزل مادرجون ملیحه


برگزارکردیم که خیلی خیلی به همگی ماخوش


گذشت .


این هم بعضی از عکس های تولدت جیگر عسلم    

  

 

  

 

 


 

نمونه ای از روی کارت دعوت تولدت (با تم کیتی)

  

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

از لباس عروست زیاد خوشت نیومد چون هنوز راه نمیرفتی و مانع چهار دست وپا رفتنت میشد و من هم زود عوضش کردم برات گلم    

  

 

 

   

ثنـا جون و دخترخاله های عزیز آلما و آیلا جون   

 

 

 

  

 

 

 

 

مادرِ بهارکم

فردا 21 فروردین 1394 و روز مادر است و 10 ماه و 21 روز است  

 

که من مادر شده ام و تا کنون هیچ حسی را زیباتر از مادری نیافته ام . 

  

دخترم،بهارکم  به خود می بالم که افتخار مادری تو را پروردگار  

 

مهربان آسمان به من داده .  

 

همه می گن بهشت زیر پای مادره ممنونم که مرا به بهشت نزدیک

 

کردی البته تو هرجا که باشی و بخندی بهشتِ منه

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 

 

کمترین آرزویم برایت این است  

 

که با چشمان مهربانت ،  

 

نامهربانی روزگار را نبینی   

 

فرشته ی کوچولوی من 

 

بهار همان خنده ی توست که خانه ی ما را شکوفه باران کرده است...

با فرارسیدن بهار  اولین نوروز  را با تو تجربه می کنیم دختر بهاری ام  

 

  

 

 

  

   

دختر گلم خیلی خانم در مهمانی های دید وبازدید عید 

  

 

 

  

این هم تقویم سال جدید خانه ما  

  

  

 

از حضرت دوست می خواهم  

 

طالعت را نیک و بلند اختر  رقم بزند ،  

 

آنچنان که دوست می داری 

 

ده ماهگی عزیزجانم

لحظه لحظه ی زندگی ما با آمدنت رونق گرفته و زیباتراز همیشه  

 

شده ولی سعی میکتم ماهی یک بار برایت بنویسم تا وقتی بزرگ  

 

شدی وخواستی وبلاگت رو بخونی زیاد خسته نشی عزیزدلم. 

 

این روزها بعد از یک وقفه ی نسبتا طولانی از رویش اولین دندون  

 

دوباره چندتامروارید دیگه هم پیداشدن یکدفعه چهارتا جواهرسفید  

 

از بالا دیده شدن که وقتی میخندی فقط میتونیم ببینیم وگرنه اجازه  

 

نمیدی کسی اونا رو ببینه  

 

 

 

شیرینی زندگیم

شیرین کاریهای نه و ده ماهگی : 

 

تکرار دَددددددد.... ،بابابابابابَ ب ب .... 

 

چسبیدن وسایل و ایستادن  

 

دس دسی ،لی لی حوضک  

 

زبان زدن به صورت وقتی میگیم ثناجون بوس کن   

 

بازوبسته کردن چشمان زیبات وقتی میگیم  چشمک بزن

 

و ...  

 

 

 

 

ارزش ثانیه های باتو بودن ...

اکنون که می نویسم تقریباً یک هفته است که  صبح ها ازتودور میشوم 

 

تا ظهر که به خانه بیایم. از وقتی مادر شده ام صبر واستقامت را 

 

 آموخته ام پس تعجبی ندارد که سختی نبوییدن،نبوسیدن و ندیدنت  

 

راتاب می آورم.    

 

هر روز صبح که از خانه بیرون می روم تا به وظیفه معلّمی ام برسم ، 

 

مادری باشم برای گلهای دیگران ، تورا به دستان پرمهر آفریدگار 

 

وآغوش گرم مادری مهربان تر از خودم می سپارم . 

 

 امیدوارم قدردان دستان مهربان و زحمتکش او تا همیشه باشیم .  

 

عزیزم از بزرگی آموخته ام که:  

    

گاهی برای رشد کردن بایدسختی کشید، گاهی برای فهمیدن  

 

باید شکست خورد ، گاهی برای به دست آوردن باید از دست داد، 

 

 چون برخی درسهای زندگی فقط از طریق رنج ومحنت آموخته  

 

می شوند .   

 

 

    

 

  

دخترکوچولوی دوست داشتنی ما

عزیزم این روزها خیلی شیطون شدی حتی یک لحظه هم نمیشه  

 

چشم ازت بردارم آخه چهار دست وپا همه جا میری وبه همه چیز 

 

 دست میزنی و ما همش نگرانیم خدایی نکرده کار خطرناکی  

 

نکنی ملوسم . هنوز نشده ازت وقتی راه میری عکس وفیلم 

  

بگیرم آخه با دیدن دوربین دیگه هیچ کاری نمی کنی جز گرفتنش .  

  

 

راستی عزیزم  این روزها بعد از کلی تلاش برای تکرار کلمات شما  

 

می گی بووف ف ف ف   

 

 

 

 

 

 

زیباتر از زندگی

 

دستان کوچک تو همه ی زندگی و آرامش من است   

  

 

 

  

چگونه سپاس گویم خالق این همه زیبایی را ...   

 

 

 

اولین یلدای تو ، زیباترین یلدای من

  

خوشمزه ترین هندونه ی  دنیا   

 

 

  

 

عروسک ملوسم

این عکس خیلی دوست دارم با لباس های بزرگ تر از خودت ، عشقمی ثنا جونم    

 

زندگی چه شیرین تره با تو

عزیزم این روزها زندگیمون پر از برکت حضورت شده و انگار به افتخار  

 

حضورت خدا هم ما رو بیشتر شامل لطف خودش می کنه از یک طرف 

 

 روییدن دندون های زیبات که دو تای جلو از پایین دارن هر روز بیشتر  

 

خودنمایی می کنن و از یک طرف هم  خریدن یه خونه ی کوچولو  

 

واسه ی خودمون که با حضورت در اون  از یک دنیا برای من و بابا امیر  

 

قشنگ تر جلوه می کنه .   

 

این روزها خیلی درگیر نقل مکان هستیم و با کمک خدا ومامان نرگس و  

 

بابا مهران شما اصلا اذیت نمیشی و در آرامش کاملی فقط بابا امیر عزیز 

 

 که خیلی زحمت میکشه کمتر میرسه شما رو با دل سیر ببینه ولی 

 

 بعداز زحمت هاش من و شما حتما به صورت ویژه  

 

ازش تشکر می کنیم .     

 

 

 

کشف اولین مروارید

بیست  و یک آذر ماه 1393 وقتی شب طبق معمول بعد از شام  

 

خوردن دختر عسلم بهش آب میدادم یکدفعه صدای تیک تیک  

 

شنیدم حدس زدم چه خبر شده بابا امیر صداکردم با کمی جستجو  

 

 دیدیم که بله دیگه اولین دندون خوشگل داره میاد بیرون . 

 

اولین مروارید از پایین سمت راست  لثه خوشگلت بیرون اومد.  

 

مبارکت باشه جیگرم  بعد از اطمینان ما هم تلفن رو برداشتیم  و  

 

به پدربزرگ و مادربزرگ ها خبر دادیم و اون ها رو در شادیمون سهیم  

 

کردیم . 

 

6ماهگی ثنـا طلا





مامان جون خودم کیک تقسیم میکنم



ثنا طلا برای اولین بار غذا خورد

عزیزدلم امروز 93/8/22 روز پنج شنبه بود . از اونجایی که چیزی  

 

به تمام شدن شش ماهگیت نمونده  به خاطر حضور بابا امیرجون

 

برات فرنی درست کردیم  صبح بهت دادیم . 

 

خیلی دوست داشتی عسلم 



 



 

 

به یاد شش ماهه ی کربلا

امروز سه شنبه ۶ آبان و سوم محرم 1393 بود که من و  

 

مامانی نرگس  شما رو برای اولین بار به زیارت بردیم . 

 

زیارت حرم حضرت عبدالعظیم(ع) و از اونجایی که خونه ی ما  

 

هم نزدیک به این حرم عزیز هست امیدوارم زیر سایه ی  

 

حضرتش سالم و صالح بزرگ بشی عزیزم . 

 

امروز به یاد حضرت علی اصغر (ع) برات لباس سبز و سربند 

 

یا علی اصغر(ع) هم خریدیم و تنت کردیم .  

 

فرزند دلبندم  

 

پیش از آنی که عزادار محرم باشی  

 

سعی کن در حرم دوست تو محرم باشی  

 

گرچه نیکوست به اندوه وغمش ناله زدن 

 

سعی کن زینت این روضه وپرچم باشی  

 

شادی هر دو جهانت بخدا تامین است  

 

گر در این ماه عزا همسفر غم باشی  

 

نکند غافل از این محفل ماتم باشی  

 

                     شرط عشق است بر این زخم تو مرهم باشی  

 

 

 

 

خدا رو شکر به خاطره حضورت

آسمان آبی است وخورشید می درخشد دنیا باهمه ی رنگارنگی 

 

پابرجاست ،آدم ها هستند گاه گرم ومهربان و گاهی هم نا مهربان ، 

 

زندگی زیباست مثل قبل اما به چشم من دیگر نه ، من چشمانم  

 

فقط به دنبال دیدن روی توست،گوش هایم بی قرار شنیدن آوای  

 

زیبایت ،لبانم تمنای چهره ی دلبندت رادارند و قلبم برای تو می تپد... 

 

آری ! فقط من عوض شده ام به افتخار حضور تو  

 

آری ! من عاشق شده ام طوری دیگر ... 

  

                                                                           من مادر شده ام  

 

 

                                              این عشق گوارای وجودت عزیزتر از جانم دخترم  

 

 

 

5 ماهگیت مبارک دلبندم

امروز جمعه 25 مهرماه بود که شما وارد 6 ماهگیت شدی عسلم . 

 

مهارتهای زیادی یادگرفتی مهم ترینش ارتباط برقرار کردن با بقیه 

 

 افراد هستش که با  قلب مهربونت و با چشمان زیبات بهشون  

 

لبخند هدیه می کنی .  

 

عروسک هات روبا دستان کوچولوت میگیری ودهنت میزاری. 

 

صداهای زیبایی از خودت در میاری و با مادرت حرف میزنی  

 

اصلا دیگه دوست نداری بخوابی یا بایدتو بغلمون بشینی و راه ببریمت 

 

 یا خودت قل میخوری وروی شکم میخوابی وبازی می کنی. 

 

 

 

 

  

 

  

 

 

   

 

 

قشنگ ترین بهانه ی زندگیم ( جمعه 4 مهر 1393 )

حالا که چهار روز از اول مهرماه گذشته شما چهارماه و ده روزه که افتخار 


و نشاط زندگی ما شدی . آخه میگن این روز خیلی مهمه اولین پل زندگیه


 که به سلامتی ازش گذشتی .


عزیزم چهارماه و ده روزگیت مبارررررررررررررررررررررک . 


امروز خونه بابایی حمید بودیم و با عمو ایمان و مامانی ملی جون و 


مامان وبابا این روز قشنگ جشن گرفتیم و خلاصه با حضور شما 


کلی بهمون خوش گذشت.


 

خدایا همیشه نگهدار دلبندمان بمان ای مهربان


اولین پاییز بهارکم

اولین روز پاییزیت مبارک


چند روزیه که اولین پاییز زندگی رو با چشمان زیبات می بیینی 


دخترکم . امسال با اومدنت به زندگیمون پاییزهم قشنگ تر شده


 به زیبایی بهاری که خداوند تو رو بهمون هدیه داد.


اول مهرماه مامانی در مرخصی بود و به جای سی چهل تا شاگرد 


تو مدرسه صبح پاییزیش رو با دردونه دخترش تو خونه قشنگ تر از 


همیشه شروع کرد . 


چهارماهگی عسلم ( 93.6.25 )

امروز سه شنبه 25/6/93 چهارمین ماه شیرین زندگی مشترک                                       

من وبابا امیر ودخترعسلمون هست .


صبح که شما از خواب بیدار شدی با مامانی نرگس مهربان 


برای زدن واکسن های سلامت به مرکز بهداشت مالک اشتر                                   


شهرری رفتیم وبعد از اندازه گیری وزن وقدت واکسن هاتو زدن .


 الهی به فدایت مادرتعزیزم خداروشکر امروز قدت 62 سانتی متر                                  

و وزنت هم 7کیلو و 100 گرم شده  و رشد 85 درصدی داشتی و


همه چیز عالیه .


دیروز که بردیمت پیش متخصص اطفال خانم دکتر صنیعی 


گفتن چون وزنت هزارماشاا... از دوبرابر وزن تولدت بیشتر شده دیگه


باید قطره آهن شروع کنی به خوردن.


                                 مبارکت باشه زیبای مادر



دخترگلی تازه از خواب بیدار شده 





عسل مامان آماده برای اندازه گیری قد


خاطرات اولین مسافرت به شمال ( شهریور ماه 1393 )

پنج روزبعد از سه ماهگی فرشته کوچولوی زندگیمون 30


 مرداد به همراه بابایی مهران و مامانی نرگس و


 دایی محمد ومامان وبابا به اولین مسافرت بیش از دو


 ساعت رفتیم به شمال شهر تنکابن مجتمع رشد .


 شما از تهران تو ماشین خوابیدی و فقط بیدارمیشدی


 شیر میخوردی و میخوابیدی . از شش صبح تا 12 ظهر


 که رسیدیم شمال . عجیب بود چون دخترسحرخیزم


 هفت صبح بیداره تا ظهر بعدا میخوابه و لی تو ماشین


 حسابی خوابید.


شمال هوا خیلی خیلی گرم بود صبح زود یا غروب دوسه


 بار رفتیم دریا وقتی دریارو دیدی از خودت صدا در میاوردی


 فکر کنم ذوق زده شده بودی .




93.6.1


درخت ها رو هم که میدیدی خیلی ذوق میکردی و باهاشون


 حرف میزدی .خیلی سرحال میشی همیشه وقتی شاخ وبرگ


 درخت ها رو میبینی که با وزش باد تکون میخورن . اینو وقتی


 فیرورکوه بودیم فهمیدیم .


 یه روز صبح 1/6/93 روز شنبه رفتیم به کاخ موزه شاه در


 رامسر شما از اول تا آخرش تو کریر خوابیده بودی و دایی ها


 و بابایی و بابا امیر نوبتی میبردنت . بعد از اونجا رفتیم چابکسر


 روستای سرولات به رستوران خاورخانم اونجا بالای کوه تو جنگل


 هوای خنک تری داشت شما همش بیدار بودی و موقع ناهار


 روی پای من نشسته بودی و با سفره که باد گوشه اش رو


 تکون میداد سرگرم بودی الهی فدات بشم.


همون شب همگی رفتیم خونه عموقاسمی دوست بابایی


در تنکابن اتفاقا اونا هم نوه داشتتن باران خانم خوشگل. از


 هشت تا یازده شب فقط بیدار بودی و با چشمای قشنگ


 و براقت بچه اونارو نگاه میکردی و نخوابیدی در حالی که


 ازچشمات خواب میبارید بازهم نمیخوابیدی و لبخند میزدی


 اونا هم فهمیدن چقدر بیشتر از سنت میفهمی و


 خوش اخلاقی واست اسفند دود کردن . دستشون درد نکنه .


صبح روز یکشنبه دیگه بیدارشدیم و راهیه برگشت 


 به تهران شدیم . خیلی خوش گذشت و خوش مسافرتی


 هم اضافه شد به بقیه خصوصیات خوبت دختر نازنینم . 



چهل روز پر خاطره

چهل روزگی تو فیروزکوه بودیم خونه بابایی مهران آخه 


امسال تابستون خیلی گرم بود و ما هم به خاطره اینکه


شما گرما رو زیاد دوست نداشتی زیاد به اونجا رفتیم . 


سی روزگیت مبارک گلم

سی روزگیت بابا امیر مهربون کیک خرید و خونه مامان 


نرگس اینا یه جشن کوچولو گرفتیم . عزیزدلم خیلی 


خودتو تو دل همه جاکردی بابایی مهران اون شب با


شما شعر تولدت مبارک خوند و از شادی حضور شما


در حالی که روی تشکت تو بغلش بودی پای کوبی کرد 


و همه مون حسابی خندوند.


عزیزدردونه

عزیزم تا امروز که سه ماه و 12 روزته ما تقریبا یک هفته خونه 


خودمون بودیم و با فاصله هایی سه هفته خونه بابایی 


حمید گرمسار بودیم و بقیه اش رو خونه بابایی مهران 


بودیم تا من به کمک مامانی نرگس بتونم از شما به 


بهترین نحو ممکن نگهداری کنم . البته مامانی ملی هم 


خیلی تو این راه به من کمک کرد . دایی محمد جون هم 


که در تعطیلات تابستونیش بود خیلی کمکمون میکرد .


دستشون درد نکنه ایشاا... همیشه سایشون بالای سرمون باشه .


یک بار که به خونمون رفتیم شب دوم اونقدر گریه کردی 


که من وبابا امیرهم به همراه شما گریون به خونه بابایی 


مهران برگشتیم نمیدونم چرا اون شب اونقدر گریه کردی 


دایی جون مسعود و محمد میگفتن دلت واسه ی اونا تنگ 


شده بوده آخه نه قبلش و نه بعدش دیگه اونجوری گریه 


نکردی دخترعزیزم .


بیست روزگیت بود که برای اولین بار رفتیم گرمسار 


و خونه بابایی و مامانی ملی اینا موندیم تقریبا یک هفته .


عمو ایمان جون امسال کنکور داره وخیلی درس میخونه  


ما که میریم اونجا همش دلش میخواد با شما باشه عزیزم 


ایشاا... موفق باشه .  




93.05.08

تولدت مبارک ثنا جون

 روز   24 اردیبهشت 93 دکتر مامانی نامه بستری برای به دنیا 


آوردن شما رو به من داده بود ولی روز قبلش تلفن کرد بهم 


وگفت یک روز دیرتر برم برای عمل و نهایتا پنجشنبه روز25


اردیبهشت 93 به همراه پدر مهربان و مامانی ملی و 


مامانی نرگس  رفتیم بیمارستان پیامبران در صادقیه و ساعت


8و50 دقیقه صبح خانم دکتر افشارچی مهربون شما رو 


از دل مامانی بیرون آورد و خدا وند بهترین هدیه اش را به ما 


عطا کرد .


روز پنجشنبه 31 اردیبهشت 1393 با مامانی نرگس و


بابا امیر رفتیم آتلیه بیمارستان پیامبران تا عکس ها 


وفیلم تولدت کامل بشه .چندتایی عکس از گلم گرفتن 


و از ما هم فیلم برداری کردن که وقتی بزرگتر بشی 


میتونی فیلم وعکس هارو ببینی عزیزم .


شیرین ترین انتظار

 

قبل از به دنیا اومدنت مامان نرگس و بابایی مهران خیلی زحمت 


کشیدن ویه اتاق قشنگ برات آماده کردن  و نه ماهه تمام از 


من وشما که تو دل مامانی بودی به خوبی پرستاری کردن تا 


من وبابا امیر با خیال راحت منتظر رقم خوردن بهترین وزیباترین 


خاطره زندگیمون بشینیم .


تاروزهای آخر هنوز مطمئن نبودیم اسمت چی بگذاریم ولی 


یه روز دوتایی تصمیم گرفتیم از بین اسامی کاندید نام زیبای


ثنـــــا که به معنی حمد وستایش خداوند هست رو انتخاب کنیم .


 به مبارکی و میمنت.


93.06.04

به نام خدا


امروز ششم شهریور 93 روز دختره  و من مامانی ثنا گلی که سه ماه


و 12روزشه بالاخره تصمیم گرفتم از امروز  خاطره های خوش و 


زیبای زندگی جدیدمونو واسه ی گل دخترم بنویسم .


نمی خوام بگم تا حالا شما دخمل اذیت کنی بودی نه اونقدر خانم


و معصوم بودی که من شرمنده ی همه ی رفتارهای عاقلانه شما 


در اوج کودکیت هستم . اما چون قبلا زیادی خیلی زیادی راحت و تنها 


بودم بلد نبودم خوب وقتمو تنظیم کنم امیدوارم خدا هر روز بیشتر 


کمکم کنه تا هم بتونم مامان خوبی واسه تنها دخترم باشم 


وهم به کارهای قبلی زندگیمبرسم . 


قبل از همه چیز روزت مبارک یگانه دخترم ثنا جونم 


امیدوارم روزی توهم این لذت  تبریک گفتن به دخترت رو ببری نازنینم 




سعی میکنم خلاصه ای از آنچه گذشت رو برات بنویسم البته 


بابای مهربونت تا حالا خیلی زحمت کشیده و خلاصه ای از 


عکس ها و خاطراتمون رو نوشته وگذاشته روی وبلاگت که 


خیلی هم خوب وزیبا شدن .دستای زحمت کشش رو با هم 


میبوسیم .


بمناسبت شب قدر ،سوره قدر را برای سلامتی ثنا جونم همراه با معنی فارسی در وبلاگش قرار دادم

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ                                    به نام خداوند بخشنده مهربان                             
إِنَّا انزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ (۱)                                ما آن را (قرآن) در شب قدر نازل کردیم                   

 وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ (۲)                                 و تو چه می‌دانی شب قدر چیست؟                     

  لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَ لْفِ شَهْرٍ (۳)                       شب قدر بهتر از ماه است                                  

تَنَزَّلُ الْمَلاَئِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِن کُلِّ أَمْرٍ (٤)  فرشتگان و «روح» در آن شب به اذن پروردگارشان                                                                      برای «تقدیر» هر کاری نازل می‌شوند                    

سَلاَمٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ (۵)                        شبی است سرشار از سلامت «و برکت                                                                               و رحمت» تا طلوع سپیده دم                                    


برای سلامتی خودتون و صلوات بفرستید.

ثنا جون ما در 60 روز گی

امروز دیگه دخترم ثنا جون دو ماهه شده خدا رو شکر که 60 روزگیش مصادف شده با شب قدر و از خدای مهربون که این همه نعمت به ما عطا کرده سلامتی و صالح شدن ثنا جونم از خدا میخوام ، که البته ما به دعای شما در این شبهای عزیز نیاز داریم . 


امروز ثنا جونم واکسن دو ماهگی شو زده که همه میگن کمی سخته مامانیش خیلی مراقبشه . قبل از واکسنش قطره استامینوفن و بعدش هم هر 4 ساعت مرتب بهش میده .

ثنا یه مقداری بد اخلاق شده اما جیگر باباش زیاد گریه نمیکنه اون هم به خاطر قطره است .